معین بهونه زندگیممعین بهونه زندگیم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

معین عشق مامان و بابا

تاسوعا و عاشورای امسال

سلام قند عسلم . تاسوعا و عاشورای امسال از راه رسید و مثل هر سال نذر باباجون روز تاسوعا و عاشورا برقرار بود . امسال خونه و نذری باباجون 1 حال و هوای دیگه داشت برامون . خدارو هزار بار شکر کردیم که باباجون ودوباره بهمون داد و بعد از اون همه سختی به لطف خدا سرپا هست . خدایا هزاران بار شکر   روز تاسوعا باهم رفتیم مغازه باباجون تا شربت پخش کنی و کمکباباجونی باشی . اینجا آماده شدی که باهم بریم مغازه   یه استراحت با باباجون بعد از اینکه شربت و پخش کردین اینم عکس اولین محرم 1 فرشته کوچولو به اسم بنیتا     ...
22 آذر 1395

عکسهای جا مانده تابستان 95

رویای زندگی مامانی . شرمنده ام که مثل قبل نمیتونم مرتبط برات پست بزارم . چندتا عکس که از تابستون امسال جامونده را برات 1 پست میزارم و خلاصه ای از کارها رو برات مینویسم .  رفتیم پارک شفا و شما شیطنت گل کرده وقتی گل  پسر پیتزا میخواد معین بالا و ماشین آشغالی  تولد ابوالفضل  اداره مامان و معین و آیلین  یه صبح که خیلی زود بیدار شدی با خودم آوردمت اداره  وقتی وارد اتاق بشی و با این صحنه مواجه بشی   رونی تپل اومده بود با شما بازی کنه    روزی که دایی جون اومده بود برای فارغ التحصیلی بابا رضا این کیک هم برای شما خرید بود دایی جون ...
22 آذر 1395

پایان شهریور ماه و آستارا

سلام گل پسر قشنگم . روز آخر تابستون بعد از ظهر تصمیم گرفتیم به خاطر گل پسری بریم سمت آستارا تا یکم شن بازی کنه . الهی دورت بگردم که تا اونجا برسیم 20 بار سوال کردی رسیدیم دیااااا.  این روزها بدترین حرفت شما شده پدر سوخته میگی بعدش میخندی . الهی دورت بگردم که هنوز عاشق ماشین بازی هستی و مهمتر از همه ماشین خریدن تقریبا هفته ای سه بار حتما ماشین میخریم . شایدم بیشتر .       ...
22 آذر 1395

روزهای شهریور ماه

سلام عزیز دلم . روزها که میگذره و بزرگ شدنت و میبینم باور نمیشه همون کوچولوی چشم آبی منه که روز به روز قشنگتر برام حرف میزنه و دلبری میکنه و خدا روشکر میکنم که امید زندگی مثل شما به هم داده . تابستونی که دوسش  داشتی و بیشتر شبها رو تو پارک میگذروندی به ماه آخرش رسیده .  عزیز دلم 8 شهریور تولد محمد مهدی بود که باهم رفتیم خونه خان عمو و شما هم کلی بازی کردی و خوش گذروندی . تا دیر وقت اونجا بودیم . موقع برگشتن 1 اتفاق بد برای گل پسرم افتاد و دست کوچولوت موند لای در ماشین و انگشت دست راست شما آسیب دید . اون شب تا صبح مادر و پسر گریه کردیم و صبح عمه جون زنگ زد و باهم رفتیم مطب عمو دکتر که از دستت عکس بگیرن . تا عصر طول کشید که عمو...
21 آذر 1395
1